گاهی وقتها...


   گاهی وقتها فکر می کنم بچه بودن هم واسه خودش راه و کاری داره. 

 همه میگن بچه ها همشون پاکند.

ـ مگه هستند؟ 
 
آره! این رو که میشه از همون دور دورها هم فهمید!

ـ مثلا تا کجا؟

 تا اوج همه ی پاکی ها.

ـ خب من از سن بچه گی یک کم گذشتم، یه دخترک ۱۳ ساله ام. من هم پاکم؟ 
  من می دونم که خیلی گناه کردم،اولا، برام خیلی سخت بود، ولی حالا به قول یکی عادی شده....
 
  هرچی باشی، اگه واقعا خواستی برگردی به بچگی، پاک شو، همیشگی. خدا همه رو دوست داره. حتی آدم بد ها رو. آخه اونها هم قلب دارن. قلب هیچکی از سنگ نیست.

















 ـ هر وقت دوباره رفتی پیش خدا، بهش بگو خیلی دوسش دارم.















 


بهار اینجا تازه اومده...


  مثل اینکه مهمونی بهشون خوش گذشته بود، ولی زود رفتند. برفها رو میگم....
 
هوا بوی دوباره زنده شدن طبیعت رو میده، درخت ها همشون دارن سبز میشن، سبز سبز....

اینجا همیشه وقتی بهار میشه، همه جا پر از قاصدک میشه، ولی مثل قاصدک های خودمون اصلا پرواز نمی کنن.
  خیلی نرم و سبک اند......
                  جون میده برای اینکه بپری روی تختخواب نرم طبیعت، (ولی مطمئنم، اگه یک  دفعه ای بپری خیلی دردت می گیره...)


ولی کاش این همه زیبایی سرشار از همه ی خوبی ها بود. می دونم زندگی زندگیه.... ولی چی میشد اگه بشه.... 













حالا دیگه شب شده...
 تقریبا تاریک....
ولی اینقدر چراغ زیاده که من با ماه اشتباهشون می گیرم....         








(از نوشتن با فاصله ی زیاد خوشم میاد...... 

...؟

  
   خب، بذار بگم چرا نیستم: این روزها (ماهها) آخر سال تحصیلی هست و از همه مهمتر سالگرد ۷۵ سالگی مدرسه عزیزمان هست. و این که من از هر طرف مشغول کار کردن هستم. از پارسال که من اومدم تو این مدرسه هی می گفتم سال بعد، ۷۵ سالگی شو جشن می گیرن باید خیلی بزرگ باشه چون از دانش آموزان که دیگه همه چی خواستن دیگه. 
  
    خیلی دوست داشتم بیام بنویسم، ولی واقعا نمی تونستم. الان هم می خوام زیاد بنویسم ولی.... (خب تند تند می نویسم...دفعه بعد.....)
    
   دفعه بعد زودتر میام.....