بهار اینجا تازه اومده...


  مثل اینکه مهمونی بهشون خوش گذشته بود، ولی زود رفتند. برفها رو میگم....
 
هوا بوی دوباره زنده شدن طبیعت رو میده، درخت ها همشون دارن سبز میشن، سبز سبز....

اینجا همیشه وقتی بهار میشه، همه جا پر از قاصدک میشه، ولی مثل قاصدک های خودمون اصلا پرواز نمی کنن.
  خیلی نرم و سبک اند......
                  جون میده برای اینکه بپری روی تختخواب نرم طبیعت، (ولی مطمئنم، اگه یک  دفعه ای بپری خیلی دردت می گیره...)


ولی کاش این همه زیبایی سرشار از همه ی خوبی ها بود. می دونم زندگی زندگیه.... ولی چی میشد اگه بشه.... 













حالا دیگه شب شده...
 تقریبا تاریک....
ولی اینقدر چراغ زیاده که من با ماه اشتباهشون می گیرم....         








(از نوشتن با فاصله ی زیاد خوشم میاد...... 

...؟

  
   خب، بذار بگم چرا نیستم: این روزها (ماهها) آخر سال تحصیلی هست و از همه مهمتر سالگرد ۷۵ سالگی مدرسه عزیزمان هست. و این که من از هر طرف مشغول کار کردن هستم. از پارسال که من اومدم تو این مدرسه هی می گفتم سال بعد، ۷۵ سالگی شو جشن می گیرن باید خیلی بزرگ باشه چون از دانش آموزان که دیگه همه چی خواستن دیگه. 
  
    خیلی دوست داشتم بیام بنویسم، ولی واقعا نمی تونستم. الان هم می خوام زیاد بنویسم ولی.... (خب تند تند می نویسم...دفعه بعد.....)
    
   دفعه بعد زودتر میام.....
     


به به! چه عجب! بعد عمری اینجا درست شد، (جشن تولدشه مثل اینکه)
این روزها خیلی مردم و زنده شدم. هنوز هم تموم نشده، تازه باید شروع کنم. ولی خب، من این مردن و زنده شدن رو دوست دارم.
تازه فهمیدم که حافظه ام کار نمی کند! نه این که زیاد فکر می کنم...
چرا من.....(دوباره می خواستم ایراد گرفتن رو شروع کنم.)
خب من هنوز زنده ام، و
        ادامه دارد....
                       سعی می کنم نوشته هام صعود کنند نه سقوط