مثل اینکه مهمونی بهشون خوش گذشته بود، ولی زود رفتند. برفها رو میگم....
هوا بوی دوباره زنده شدن طبیعت رو میده، درخت ها همشون دارن سبز میشن، سبز سبز....
اینجا همیشه وقتی بهار میشه، همه جا پر از قاصدک میشه، ولی مثل قاصدک های خودمون اصلا پرواز نمی کنن.
خیلی نرم و سبک اند......
جون میده برای اینکه بپری روی تختخواب نرم طبیعت، (ولی مطمئنم، اگه یک دفعه ای بپری خیلی دردت می گیره...)
ولی کاش این همه زیبایی سرشار از همه ی خوبی ها بود. می دونم زندگی زندگیه.... ولی چی میشد اگه بشه....
حالا دیگه شب شده...
تقریبا تاریک....
ولی اینقدر چراغ زیاده که من با ماه اشتباهشون می گیرم....
(از نوشتن با فاصله ی زیاد خوشم میاد......
برای اولین باره که یه چیزی حدود یک ساعته اینجا رو باز کرده ام و نمیدونم چی بگم. فقط میتونم بگم مرسی. باور کن همین!
یه چیزی یادم رفت بگم برگشتم بگم اما چون تو بالای نوشتم دیگه اجازه بهم نمیده بنویسم مجبورم اینجا بنویسم. بعد که داشتم برمیگشتم اون یه چیز شد دو تا چیز! یکی اینکه یادم رفت بپرسم: خوبی شما؟ (چشمک) اون یه چیز دیگه هم اینه که خیلی اتفاقی همزمان و بدون اطلاع برای هم کامنت گذاشتیم! الآن کامنت شما رو دیدم. همین دیگه. حالا خوبین شما؟ (چشمک)