امروز فهمیدم که حرفهای بقیه خیلی روم تاثیر می ذاره.(گور بابای مردم!) همش این خودمم که نمی خوام عوض بشم، اگه بخوا هم نمی تونم، می دونم جراتشو ندارم، بی عرضه ام.
واقعا هستم. همش به حرف این و اون وابسته ام. مثلا همین سر کلاس با هیچکی حرف نزدن،حالا نه اینکه بعضی ها پسرند، با پسر ها حرف نزنیم، اصلا با همه، چی معنی میده؟ خودتو می خوای از چی دور کنی؟ از اون چیزی که هستی یا در اون جایی که هستی؟ اومدی اینجا که زندگی کنی، بفهمی زندگی چیه. ولی قول می دم اگه زبانم خوب بود، یه لحظه هم با شیخ ها(به قولی مارمولک ها، چون واقعا هم هستند.) نمی موندم. الان دارم می میرم، اصلا آدم حسابت نمی کنن.(یا بهتر نمی خواهیم آدم حسابمون کنن.) این روزها خیلی کم میارم، نه اینکه کم آوردنهای الکی، این که دیگه یه چیزهایی رو کم دارم.
نمی خوام به خودم قول بدم، چون می دونم اهلش نیستم، ولی یه
بایدی رو به خودم میگم و سعی می کنم که انجامش بدم به هر نحوی که شده، یه
بایدی که
باید انجامش بدم، هر طور شده باید تا بعد از تابستون امسال، برای سال بعد خودمو بکشم بالا، و حداقل بتونم چیزهای بیشتری یاد بگیرم. نمی خوام با اونا باشم، حتی اگه خوبند، عادی که نیستند. مردم به دنبال آزادی حرف زدن هستند، اینا فرار می کنن. یکی نمی یاد بگه این چه جورش بود.
حالا به دور از همه این حرفها، یکی نمی یاد به خودم یه چیزی بگه، هر چی که هست سر این بی عرضه گی مه. که یه مشکلیه که خودم باید حلش کنم. چون بلاخره این تو خودتی و باید در موردش تصمیم بگیری.
ادعا!!ادعا کردن به چیزی که هرگز در موردش مطمئن نیستم و می گم، یه روز یکی بهم گفت: این حرفها رو به کسی بگو که نشناستت،من می دونم تو کی هستی.
قبل از اون،هیچی در مورد خودم نمی دونستم. هیچی، پوچ پوچ.
ممنونم که بهم گفتی. یه کم به خود اومدن هم خوبه. ولی هنوز پوچم، هدفی ندارم، فقط دارم همین الان همین ثانیه ها رو می بینم.
امیدوارم بتونم به خودم یه چیزی رو ثابت کنم،
آهای منم هستم!
به امید ثابت کردن خودم.
ولی خیلی این بازوم درد می کنه، دیروز واکسن زدم.